مانده ام
تنها و تکیده
به شاخه ای
تا رستاخیز را انکار کنم.
ای که در سینه ی خود جام جهان بین داری
خبر از عاشق برگشته ی از دین داری؟
تو به میخانه فراخوانی و محراب مرا
شده از خویش بپرسی که چه آیین داری؟
ادامه مطلب...
كمان شكسته به كارت نمي آيد
كه راضي نمي شوي
به گسستن ابرو ؟
سمند راهواری
تازد و از او به جا ماند
غبار بر پهن دشتی تا که بنگارد از آن پیغمبران صلح
همان هایی که بر اقلیم مشتی شب زده
گامی نهند از نور و از باور
همان هایی که گاه حادثه
گامی فراتر می نهند از خود
که سینه هایشان
آماج تیر و ترکش دشمن شود شاید
درنگی افکند
بر تازش مشتی پلشت اهرمن باطن
شهرام درویش
از روز ازل بغض شده همزادم
خون خورده و میخورد دل ناشادم
شاید که تو بشنوی صدایی از سنگ
از من نشود که بشنوی فریادم
شهرام درویش