نوشته شده در تاريخ جمعه 26 دی 1393برچسب:شعر شهرام درویش , شعر پیامبر اسلام, توسط شهرام درویش |

 

مي نويسم ازكوير از هرم و سیراب سراب

مردمي سرگرم خود بيگانه با درس و كتاب

 

بر حريم مهرورزي ها دريغ از رد پا

هر كسي با رنگي از مكر و فريب از هم جدا

 

نفسشان با آن فريبايي چه رخ ها مي نمود

دل عجین با کینه توزی فصل نفرت مي سرود

 

از گليم پاك فطرت تار و پودي جا نماند

پاره سنگ شك يقين را چون كبوتر مي پراند

 

بد گماني ها تگرگ كينه را باريده بود

چشم شان هم مرگ مهر و همدلي را ديده بود

 

توده ها ي كفر بر روي حقيقت مي دويد

عنكبوت ذهن هم تار شرارت مي تنيد

 

تا فراموشي به روي عقل ها چتري گشود

از الست و عهدبستن ها دگر يادي نبود

 

سجده مي كردند بر  آن سازه هاي ناتوان

تا به روزي هايشان وسعت ببخشند آن بتان

 

دختران در حسرت  آغوش پر مهر پدر

زير خروار تعصب جا نشان از تن به در

 

در همين  بحبوحه  مردي آمد از جنس بهار

كز ازل راهش جدا بود از قضای روزگار

 

نور او در ابتداي هر چه هستي در سجود

بعد از او آدم ميان آب و گل چهره نمود

 

در امانت راستگویی شهرت بسيار داشت

خلق و خوي نيك را سرمشق هر رفتار داشت

 

كوه ها در استواري  وام دار  او شدند

از عرق ها ي جبينش غنچه ها خوشبو شدند

 

خلوت او با خدايش سايه گستر در حرا

حسرت  يك سجده  از او  در دل لات و عزي

 

سنگ هاي  غار در تشويش و غرق التهاب

از هبوط جبرئيل و لحظه ي يك  انقلاب

 

از فراسوي زمين و  ژرفناي  اين زمان

بر دلش  يك دم سروش ايزدي شد ميهمان

 

تا که خاک آن نبی را خالق ما می سرشت

سرنوشت خلق را گويي كه  از سر مي نوشت

 

چشمه ي توحيد ابراهيم  قل قل كرده بود

باغ نطق  آن نبي هم  ناگهان گل كرده بود

 

باغ ها را فرصت آواز فروردين رسيد

حق محمد خاتم پيغمبران را برگزيد

 

 

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.